روز نوشت :)

ساخت وبلاگ
امروز صب با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم . مهلا بود؛ قرار بود خبر ثبت نام یه همایش رو بهم بده و باهم بریم برای ثبت نام . وقتی زنگ زد من هنوز خواب بودم و گف که ساعت 11 میخواد بره تمرین والیبال و تا ساعت شش نیس و وقت اداری هم تا یه ربع به دوِ . ساعت نه و ربع بود سریع یه آب به دستو صورتم زدم و یه چایی هم پشت بندش خوردم و زنگ زدم آژانس و راه افتادم سمت خونشون . به خونشون که رسیدم پیاده شدم و بش زنگ زدم ... قبلش بهم گفته بود که فاطمه میاد دنبالمون و باهم میریم . 

فاطمه که سید سوار ماشین شدیم و بعد مدتها هم رو دیدن سلام و احوال پرسی کردیم . تو راه بودیم که مهلا گفتش من به مریم هم پیام داده بودم برای همایش شما خبری ازش ندارین .

من که از وقتی یه شهر دیگه دانشگاه قبول شدم خیلی خیلی کم بچه ها رو میدیم و از هیچ کدوم شون خبری نداشتم . دور زدیم سمت شهرک تا بریم دنبال مریم .

خیلی سریع رسیدم و مریم اومد پایین و راه افتادیم . رسیدیم به اداره و ثبت نام همایش رو انجام دادیم .

قبل برگشتن یه بستنی قیفی هم خریدیم و توی ماشین مشغول خوردن شدیم :)

تو این ماه مبارک توی ماشین واقعا چقد کار زشتیه !

توی راه مهلا کلی دردودل کرد .

من نمیدونم چرا مامان و باباهای ما اینقدر نگران ما هستن ... گاهی وقتا نگرانی هاشون بی دلیله .

به عقیده من گاهی نگرانی هاشون میتونه حتی جلو پیشرفت آدم روهم بگیره . 

بعضی هارو میبینم که مادر و پدراشون چطور از بچه هاشون توی راه پیشرفت شون حمایت میکنن با خودم میگم مگه مادر پدرای ما چه فرقی با اونا دارن ...؟ اصلا خود ما ... ما چه فرقی با بچه های اونا داریم که باید برای رسیدن به یه موفقیت از هزارتا دردسر بگدریم تا موقعیت شو بدست بیاریم و اونوقت اونا تنها دغدغه شون بشه هدف شون ... هدف یکیه اما مسیری که ما میریم پر پیچ و خمخ و مسیر اونا نه ....

نمیدونم گاهی دلم میخواد بدونم توی سر مامان باباهای ما و اونا چی میگذره که دوتا ادم از یه دهه اینقدر میتونن باهم فرق داشته باشن ....

#سینما...
ما را در سایت #سینما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masirman76 بازدید : 97 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 11:08